۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

!


ناراحت بود. ساندویچشم نخوره ول کرده بود. گفتم چته؟ گفت مهمونی دعوتم ولی لباس ندارم. باورم نمیشد که حتی یه لباس ترو تمیزم نداشته باشه. گفتم بیا خونه ما از کمدم هرچی دوست داری بردار. خیلی خوشحال شد و گفت پس تو هم بیا. گرچه میل زیادی به رفتم تو مهمونی ها نداشتم ولی حس کنج کاوی باعث شد قبول کنم.

مهمونی نزدیک خونه ما بود. صاحب مهمونی که درو باز کرد خوش و بش گرمی با اون کرد و بعد منو دید. گفت " من حافظ هستم " تو دلم گفتم چه باحال! هنوز منو نمیشناسه ولی شوخی میکنه ، منم شوخی کنم .

گفتم " خوشبختم. منم فردوسی هستم ! "

عجیب بود که نخندید. حتی یکم جدی شد. مارو که راهنمایی کرد تو دوستم یواشکی بهم گفت خره اسمش واقعا حافظه! خیلی ناراحت شدم.

احساس گرگی رو کردم که تو خونه "استاد" زیادیه. از مهمونی چیزی نفهمیدم و فکر میکردم چجوری زودتر راحت شم که تصمیم گرفتم با خوذم کنار بیامو یکم عوض شم. سرمو با خوردنی های کوچیکی که بود گرم کردم و دیدم مثل من کم نیست. بیشتر که دقت کردم دیدم حدود 30 نفری هستیم. بعضی ها خوش بعضی بی تفاوت بعضی ناراحت و گیتار به دست بعضی مشغول رقص و بعضی گرفتن ایراد از اینو اون. دوستم گفت این مهمونی روشنفکریه! ینی اینجوریه! یاد " اتمسفر روستیک " محافل روشنفکریه "موخوره" افتادم

نمیدونم چی شد که مارم جزو افراد ناراضیه انقلابی فرض کردند که یه گیتار دادن دستم که تو هم بزن.

اگه یه روزی نوم تووو ....

نه دیگه بسه. حااالم از گیتار بهم مبخوره! گیتار رو حواله دادم به کسی که موهای بلند و قیافه ناراحتش حاکی از روشنفکر بودنش داشت. بدون توجه دوباره مشغول عشق بازی با چیپس و ماست و خیار شدم.

دوستم بدون خیال مشغول مخ زنی و کارای خودش بود که دیدم بهترین فرصته برای رفتن. با بقیه روشنفکران عزیز که برای سیگار کشیدن میرفتن بیرون رفتم و زدم به چاک.



پ.ن.1. این اتفاق مال تقریبا 15 ساله پیشه. واقعا نمیتونم بفهمم چرا قیافه اکثر کسانی که تو اونجا بودنو یادمه ولی قیافه همکارای محیط کارمو که هر روز میبینمشونو یادم نیست!

پ.ن.2. احساس میکنم هروقت بخوام بنویسم سوژه میادش ولی کم پیش میاد بکر باشه. یعنی ساخته بشه

پ.ن.3. شب گلک گفت فضای کافکایی. نمیدونستم چیه تا دیروز عزیزی پیشنهاد خوندن " مسخ " رو بهم داد. وقتی خوندم و یاد خیلی وقت پیش که این کتابو خونده بودم تو ویکی پدیا دنبالش گشتم و اونجا گفت " فضای کافکایی "


۲ نظر:

  1. یه چیزایی یهو بی قاعده حک می شه توی ذهن آدم با جزییات...حکمتش برای من هم عجیبه

    پاسخحذف
  2. فضای کافکایی ، احساس گرگی !
    نه بابا توهم وضعت عین خودمونه
    فقط ما تو این جور مهمونی ها همون سوسک میموندیم
    و تو گرگ شدی
    آخه تو همیشه باید با همه یه فرقی بکنی

    پاسخحذف

میخوای نظر هم بدی ؟؟!!!؟؟؟؟!!!