۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

اولین پیتزا...




یه کانال تلویزیون اینجا اسمش کانال غذا هست. یکی از بهترین برنامه هاییه که من با شوق فراوون نیگاش میکنم. یکی از کارای جالبش اینه که 4 تا سر آشپز از اطراف یونایتد پیدا میکنه و بینشون مسابقه میذاره. اول از همه بیوگرافیشونو میگه. بعدش بهشون یه سری مواد اولیه میده با تمام امکانات که تو مثلا 10 دقیقه باید از همه مواد استفاده کنن و غذا درست کنن و بعد داور ها به مزه غذا و نحوه چیدن تو بشقاب نمره میدن و یکی دک میشه. بعدیا باید دوباره یه غذا دیگه درست کنن و ...
حالا فکر نکنین من یه آدم خپل و پر خورم هااا... دقیقا برعکس! ولی اشتهای فراوونی دارم !
این اتفاق البته جدیده. آدمی بودم بسیار بد غذا و بهانه گیر برای غذایی که دوست ندارم. خدا نصیبتون نکنه که برید سربازی چون چنان آشغالایی بهتون میدن که ارزش دستپخت مادر رو با تمام وجود میفهمید و از طرف دیگه هر غذایی بذارن جلوتون میدونید که خیلی براش زحمت کشیده شده و فقط به مزش توجه نمیکنید.
شانس اینو داشتم که اوایل که اومدم اینجا یه یک ماهی تو Laval نزدیک مونتریال پیش یکی از دوستان صمیمی بودم و کار پخت و پز با اون بود و ضرف شستن ( که ازش متنفر بود ) با من. این پسر چنان با علاقه و اشتیاق غذا درست میکرد یا به مواد اولیه تو فروشگاهها علاقه نشون میداد که منم خودبخود علاقمند شدم. از قضا ( یا غذا ) یه رفیق آشپز فرانسوی هم داشت که بهش خط میداد. وقتی همبرگر آماده میکرد و باربیکیو رو علم میکرد نیاز به دعوت نبود. همه از اینور و اونور حمله میکردند.
حالا اصلا چی شد من اینا رو میگم؟
بنده یک فقره خواهر دارم که خیلی دوسش میدارم! ایشون همیشه " اولین خوردنی" های خونه رو ثبت میکردند. وقتی ایشون دبیرستانی بودن و من هم نی نی ، یروز با یه قوطی اومد و گفت این اسمش پیتزاس! همه با چشمای واز واز نیگا میکردیم که عجب! بعدش خودمون تصمیم گرفتیم درست کنیم تا فر گازمون که همیشه به عنوان کمد ضروف استفاده میشد یه استفاده دیگه هم پیدا کنه. محصول کار که با خمیر نون بربری! ساخته میشد البته افتضاح نبود ولی جالب هم نبود تا اینکه داییه محترم از فرنگ تشریف آوردن و گفتن این چیه؟؟ گفتیم پیتزا! گفت نه عزیزم، این ساندویچ سوسیس کالباس پهنه! البته ایشون خودشون صاحب پیتزا فروشی بودن و گویا میدونستن! هیچوقت نشد یه چشمه نشون بدن.
از همه اینا که بگذریم اصل موضوع اینه که منم خیلی علاقمند شدم به آشپزی. البته اصلا وقتشو ندارم و از طرفی آشپزی برای فقط یک نفر که خود شخص شخیص خودم باشم همچین حال نمیده ولی سعیمو کردم. اولین بارهایی هم که یه جیزی درست کردم خوب شده. مثل اولین باری که پوکر یادم دادن و جند دست شخص استاد رو بردم!!!!
این غذای 1 ساعت پیشمه که بعد از یه دویدن و پیاده رویه طولانی به بدن تزریق نمودم :


با وجود خستگی نتونستم دکور رو بیخیال بشم. سس ایتالیایی و مایونز یعنی بمب اتم!

پ.ن. 1 میگن اولین پیتزای تهران اینجاس:
پیتزا داوود
کسی تاحالا رفته؟

پ.ن.2 یاد فری کثیف افتادم تو شبای زمستو و سرد که غذا بگیری ببری اون پارک کوچولوی بغلش زیر بارش برف و نور سو سوی چراغا با دوستات بخوری. فری جون کجایی؟

پ.ن.3: بهترین خاطره من از پیتزا ، پیتزا آفتاب هست زیر ساختمون آفتاب تو محله ونک 24 سال پیش که تو باغچه کوچیک روبروش کلی میز و صندلی گذاشته بود و پیتزایی که میخواستی و میتونستی خودت بگی یه مشت از چیا بریزه روش! البته من نی نی بودم و با خواهر و برادرم و دوستاشون رفته بودم و زیاد حالیم نبود ولی مزش و محیط فوقالعادش هنوز یادمه. سالها بعد از اون که دیگه اجازه گذاشتن میز و صندلی بهشون ندادن هم زیاد رفتم ولی دیگه نه مزه مزه بود نه محیط! پر شده از پیتزایی و محلی برای خانمها و آقایون چیز!

پ.ن.4 میگفتن پیتزا پنتری ینی آخرش! از غذا یا قضا یا قزا یا ... محل کارم شد بغل همونجا. یروز که با دوستم رفتیم اون زیر زمین مخوف تاریک ، یه آدم شل درب و داغون یه پیتزای سوخته مزخرف آورد و حالمونو بهم زد! همون باراول و آخرم شد

پ.ن.5 تنها پیتزایی که همین جدیدا لذت بردم یه جایی بود تو شریعتی نرسیده به میرداماد که اونم تو یه زیر زمین بود. اسمش یادم نیست ولی غذاش واقعا خوب بود

پ.ن. 6 اون زمونای بی پیتزاییه تهران، پیتزا جردن تاااپ بود! الان مفت گرونه
پ.ن.7 : پیتزا الوند قدیما رو یادتونه؟ همونیکه تو خیابون الوند تو یه کوچه بن بست بود و جلوش همیشه صاحب کچل خوش تیپ چشم آبیش کشیک میداد که تا کمیته اومد بهشون پول بده که برن! یه جای کوچیک و پر مشتری که به زور کافی شاپم توش چپونده بود و خاطره ساز با هم بودن خیلی ها شد. همیشه جلوش صف بود و دائم سیستم عوض میکرد تا بتونه بهتر و بیشتر سرویس بده. از وقتی بزرگش کردن و صاحبش رفت دیگه حال نداد. از وقتیم که خرابش کردن و بردنش یکم بالاتر که دیگه شد آشغال! یادمه صاحب کافی شاپ یه متریش رفت تو هم کف ساختمون پایتخت یه کافی شاپ با کلاس و خوب زد که اونم بعد یه مدتی ناپدید شد

پ.ن.8 چرا بهترین آشپزای دنیا مرد هستن؟
پ.ن.9 وسوسه شدم برم تو کلاسای آشپزی که شهرداریه محلمو گذاشته شرکت کنم هاااا
پ.ن.10 ینی من خوش شانسم که روزی 6 باز غذا میخورم و چاق نمیشم؟
پ.ن.11 N سال پیش اولین بار برادرم منو برد " موبیدیک" یه رستوران سلف سرویس که برای من خارقالعاده بود!!! بازم محل کارم افتاد اون ورا! 100 بار رفتم یک بارشم حال اون روزو نداد
پ.ن.12 : طبق معمول خواهرم اولین "نون باگت" رو کشف کرد آورد خونه!
پ.ن. 13 : بازم اولین بار خواهرم منو برد " پیتزا هات" ولی ایندفه تو لندن! که بازم فوقالعاده چسبید و بعد از اون دیگه اونجوری نبود

پ.ن. 14 حالا فکر نکنین من بچه پولدار بودم هااا همش اینور اونور! نخیر! با کللی سختی و اتوبوس و مینیبوس و گاهی پیاده میرفتیم و یه پیتزا رو 3 نفری میخوردیم!!!
پ.ن.15 گل رز قرمزم که نمیدونم چرا 2 ماه باهام قهر بود یهو 3 تا غنچه داده
پ.نو 16 : بسه دیگه دهنم کف کرد. شب خوش




۱۰ نظر:

  1. یعنی معرکه ای :))
    ÷یتزا داوود رو رفتم. یه زمانی دچار این سندروم رستوران یابی بودم. راست می گن اولین ÷یتزا فروشی تهرانه. فری رو به خاطر سیب زمینی های گنده ش می رفتم. ÷نتری رو به خاطر مامان و بابا که هنوز هم فکر می کنن بهترین ÷یتزایی تهرانه. الوند رو باهاش خاطره دارم.
    فکر کنم من یکم شبیه این خواهر شما باشم. از جهت کشف خوراکی جات :))
    اصلن آشپزی رو دوست ندارم. کلن بد غذام و تا حالا سربازی نرفتم:)) خلاصه که گشنم شد

    پاسخحذف
  2. تركوندي اقا گرگه! چه پست طولاني خوشمزه اي. من از اشپزي خوشم نميومد ولي چوب شور دوباره با اشپزخونه آشتي ام داده. كلاس اشپزي هم ايده ي خوبيه ها.

    خوش باشي

    پاسخحذف
  3. هوووم به به چه بوی خوبی میاد اینجا...اوممم
    خوبه ..آشپزی خیلی به بهبود روحیه کمک می کنه...
    بگم چرا بهترین آشپزای دنیا مردن؟..چون اصولا مردا تو کارایی که به خودشون مربوط نیست کنجکاوترن!

    پاسخحذف
  4. شب گلک منم گشنم میشه اینو میخونم! D:
    ابری شم امیدوارم همه یه چوب شور و غیر شور داشته باشن که با آشپز خونه رفیق شن
    کنار پنجره... کنجکاوی با تخصص فرق میکنه هااا. نیست خانما اصلا کنجکاو نیستتتتنننن

    2-3 تا ایمیل مربوطه: خیییلی ممنون

    پاسخحذف
  5. پیتزا داوود رو نرفتم تا حالا ... ولی خواهرم زیاد رفته ... خیلی هم تعریف می کنه !
    آخرین پیتزایی که تهران خوردم همین چند ماه پیش با یکی از دوستام بود که با همه جا فرق داشت ... عالی بود :) "بونو" تو ظفر ...
    عاشق آشپزیم !( به همون اندازه که از ظرف شستن بدم میاد!)... یه جور آرامش بهم می ده .. مثه وقتایی که با رنگای شاد نقاشی می کشم ...
    بدون شک خوش شانسین که با 6 وعده چاق نمی شین!
    یکی از بهترین تفریحات من و خواهر و برادرم هم پیدا کردن غذاخوریای جدیده ;)
    واسه آشتی کردن رز هم چشم شما روشن :)
    به من سر بزنین:) خوشحال می شم!

    پاسخحذف
  6. دوباره سلام :) مرسی سر زدی ... سر صبح کلی ذوق کردم!
    خب خوشحال می شم در مورد نقاشی هم نظر بدین ... Pass: abrang

    پاسخحذف
  7. مرسیییییییییییییییی :) [:S005:]
    خب ...اوووم ... اشکال نداره :) یه کار از بهار یا تابستون می کشم واست میفرستم خوبه؟ ;;)

    پاسخحذف
  8. چقدر نیستین! اوووووووم ... زندگی این روزا همه رو حسابی درگیر کرده :) یه نقاشی جدید گذاشتم ... خوشحال می شم نظرتو بدونم :)
    (سپیده جوون ! اگه اینجا رو می خونی یه سر به من بزن :-* )

    پاسخحذف
  9. الهی !!! وقتی داشتی اون جمله را اضافه میکردی که آشپزی را فقط برای خودم دوست دارم.....قیافه ات و حساب کتابات دیدنی بود.....بنظر که خوشمزه میاد ولی من هر چی گشتم تزئینشو ندیدم
    راستی فهمیدی فری کثیفه مرد؟
    پ.ن.8: چون آقایان عاشق تبلیغ در مورد خودشونند اگه نه همون آشپزه از دستپخت مادرش تعریف میکرد الآن اینو نمینوشتی...خانمها زیر زیرکی صدتا غذای خوشمزه میپزند (که از قضا هم خوب در نیامده چون همیشه خوب از آب درمیاد) وهیچ عکسی هم منتشر نمیکنند!!!یه یه یه یه....
    پ.ن.10 را هم خیلی خوب اومدی

    پاسخحذف
  10. چقدر خواهرت بهت حال داده ها !!

    پاسخحذف

میخوای نظر هم بدی ؟؟!!!؟؟؟؟!!!